⎝⓿ ⓿⎠ فانی بلاگ ⎝⓿ ⓿⎠ به وبلاگ گروهی فانی بلاگ خوش اومدین.
| ||
|
من،تو،او
من به مدرسه می رفتم تا درس بخوانم تو به مدرسه می رفتی.به تو گفته بودند باید دکتر شوی او به مدرسه می رفت اما نمی دانست چرا ********
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم می گرفتم تو پول تو جیبی نمی گرفتی،همیشه پول در خانه شما دم دست بود او هر روز بعد مدرسه کنار خیابان ادامس می فروخت
********
معلم گفته بود انشا بنویسید موضوع این بود:علم بهتر است یا ثروت من نوشته بودم علم بهتر است.مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید تو نوشته بود علم بهتر است.شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیلزی او اما انشا ننوشته بود.برگه ی او سفید بود.خودکارش روز قبل تمام شده بود معلم آن روز او را تنبیه کرد.بقیه بچه ها به او خندیدند.آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد.معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم گاهی به هم گره می خورند،گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
********
من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی یاس امین الدوله می آمد تو در خانه ای بزرگ میشدی که شب ها در ان بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید او اما در خانه ای بزرگ میشد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را میداد که پدرش می کشید
*******
سال های آخر دبیرستان بود باید آماده می شدیم برای ساختن آینده من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم تو تحصیل در دانشگاه های خارج کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد او اما نه انگیزه داشت نه پول،درس را رها کرد،دنبال کار می گشت
*******
روزنامه چاپ شده بود.هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه قبولی های کنکور جستجو کنم تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی او اما نامش در روزنامه بود،روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود
*******
من آنروز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته تو آنروز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به کنار انداختی او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه.برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود
******
چند سال گذشت.وقت گرفتن نتایج بود من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی،همان آرزوی دیرینه پدرت او اما منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود وقت قضاوت بود.جامعه ما همیشه قضاوت می کند من خوشحال بودم که مرا تحسین می کنند تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند زندگی ادامه دارد.هیچ وقت پایان نمی گیرد من موفقم .من می گویم نتیجه تلاش خودم است تو خیلی موفقی .تو می گویی نتیجه پشتکار خودت است او اما زیر مشتی خاک است .مردم گفتند مقصر خودش است من،تو،او.هیچ گاه در کنار هم نبودیم.هیچگاه یکدیگر را نشناختیم اما من و تو اگر به جای او بودیم،اخر داستان چگونه بود؟
موضوعات مرتبط: ادبی، ، برچسبها: |
|
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |