اسلایدر

<>

⎝⓿ ⓿⎠ فانی بلاگ ⎝⓿ ⓿⎠

⎝⓿ ⓿⎠ فانی بلاگ ⎝⓿ ⓿⎠
به وبلاگ گروهی فانی بلاگ خوش اومدین. 
قالب وبلاگ
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ⎝⓿⏝⓿⎠ فانی بلاگ ⎝⓿⏝⓿⎠ و آدرس funny-blog.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





شیوانا همراه با دو خانواده غریبه از راهی می‌گذاشت. یکی از خانواده‌ها که پنج دختر مجرد و جوان داشت از وضع مالی خوبی برخوردار بود و صاحب کالسکه‌ای مستقل برای خود بود؛ کاملا مشخص بود که پدر و مادر این دخترها زحمت زیادی می‌کشیدند تا اسباب راحتی آن‌ها را فراهم کنند. خانواده دوم فقیرتر بود، گاری کوچکی داشت و به زحمت همراه کاروان می‌آمد.

اما نکته جالب این بود که زنی که فقیرتر نشان می‌داد، دائم خودش را به بانوی ثروتمند می‌رساند و با طعنه می‌گفت: "‌من و همسرم معتقدیم که توانایی و شایستگی پدر و مادر در زود شوهردادن دخترهایشان آشکار می‌گردد. من و همسرم هفت دختر داشتیم که همه را زود شوهر دادیم و الان هم آسوده و راحت مشغول سفر هستیم!"

بانوی ثروتمند نجیبانه هیچ نمی‌گفت. خنده تلخی می‌کرد و طعنه‌های آن زن را با سکوت بی‌جواب می‌گذاشت.

این اتفاق چندین بار مقابل شیوانا و در هنگام استراحت خانواده‌ها رخ داد. شیوانا که سکوت بانوی نجیب و دختران مجردش را دید، از زنی که گاری کوچک داشت پرسید: "‌برایمان بگو شغل دامادهای تو چیست؟"

زن که انتظار این سوال را نداشت و خودش را برای جواب آماده نکرده بود با لکنت زبان حقیقت را بر زبان آورد و گفت: "‌خوب داماد بزرگ‌ترم بیکار است و از جیب پدرش می‌خورد. زندگی‌شان خوب نیست؛ اما در آینده قرار است سهمی ‌از پدرش بگیرد و کاری برای خود دست‌وپا کند.

داماد دوم من در یک دامداری کارگر بود که اخراج شد. فشار زندگی را نتوانست تحمل کند و مدتی به دنبال مصرف مواد دودزا و تخدیری رفت و تصمیم به ترک گرفت و با دختر من ازدواج کرد و قرار است دست از این کارش بردارد و زندگی‌اش را سروسامان دهد.

داماد سوم من پیرمردی هفتادساله است که چون آخرین همسرش مرده بود، دختری جوان را برای جمع‌وجورکردن کارهایش می‌خواست و برای همین دختر سوم ما را به همسری گرفت؛ البته قبول دارم زندگی دخترم سخت می‌گذرد اما پیرمرد چند سال بیشتر دوام نمی‌آورد و بعد از آن زندگی دخترم روبه‌راه می‌شود.

بقیه داماد‌هایم هم وضعی بهتر از بقیه ندارند اما قرار است به زودی وضعشان خوب شود و زندگی بچه‌هایمان را سروسامان دهند."
شیوانا آهی کشید و رو به بانوی دیگر و همسرش کرد و گفت: "‌آیا شما حاضرید چنین دامادهایی داشته باشید؟"

مرد خانواده دوم بلافاصله پاسخ داد: "‌از این قبیل خواستگاران برای دختران من زیادند؛ اما ما خواسته آن‌ها را برآورده نکردیم؛ ما برعکس به خواسته و نیاز حداقل فرزندانمان توجه داریم. باید کسانی هم‌شان و هم‌ردیف آن‌ها پیدا شوند که بتواند خوشبختشان کند که هنوز این افراد شایسته پیدا نشده‌اند. دامادهای این خانم به هیچ وجه برای ما خواستنی نیستند! از نظر ما زندگی دختران آن‌ها نسبت به وقتی خانه پدر بودند، بدتر شده است و ما چنین سرنوشتی را برای آن‌ها نمی‌پسندیم."

شیوانا به زنی که زخم‌ِزبان می‌زد رو کرد و گفت: "‌خوب دقت کن! خواستنی‌های تو خواستنی‌های دیگران نیست؛ وقتی چنین تفاوت عجیبی بین دو خانواده وجود دارد پس دیگر طعنه و زخم‌ِزبان معنایی ندارد. خوب که در سکوت این بانو و فرزندانش دقت می‌کردی متوجه می‌شدی که زندگی رویایی تو حتی حداقل خواسته آن‌ها هم نیست! به همین خاطر ساکت می‌شدند و چیزی نمی‌گفتند. در واقعی چیزی برای گفتن وجود نداشت."

زن بدزبان متحیر به بانوی دیگر خیره شد و خواست چیزی بگوید؛ اما متوجه شد که او و دخترانش سرشان را پایین انداخته‌اند و مانند قبل سکوت کرده‌اند. آن‌ها چیزی برای گفتن نداشتند‌‌؛ برای همین فقط ساکت بودند و گوش می‌کردند.

 


موضوعات مرتبط: ادبی، داستان کوتاه، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 4 تير 1393برچسب:, ] [ 17:58 ] [ زهرا ]

 

اولین درسی که والدین باید به فرزندان خود بیاموزند،
صداقت است.

 

 

خویشتن و مردم را هنگامی می شناسی،
که تنها شوی.

 

عشق همیشگی است
و این ما هستیم كه ناپایداریم
عشق متعهد است
و مردم عهد شكن
عشق همیشه قابل اعتماد است
اما مردم همیشه نیستند.

 

 

 

 

درباره کسی با سوالات اش قضاوت کن
نه با جواب هایش.

 

 

اگر مشکلی داری،
به دلیل طرز فکر توست
و تنها راهی که می توانی مشکلات را برای همیشه حل کنی،
این است که طرز فکرت را تغییر دهی.

 

 


 


موضوعات مرتبط: ادبی، پست های جالب، ،
برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:, ] [ 19:38 ] [ زهرا ]

آدم‌ها با دلایلِ خاصِ خودشان به زندگی‌ ما وارد میشوند
و با دلایلِ خاصِ خودشان از زندگی‌ِ ما می‌‌روند

نه از آمدن‌ها زیاد خوشحال باش ،
نه از رفتن‌ها زیاد غمگین

تا هستند دوستشان داشته باش
به هر دلیلی‌ که آمده اند
به هر دلیلی‌ که هستند


بودنشان را دوست داشته باش ... بی‌ هیچ دلیلی‌
شادمانی‌های بی‌ سبب،
همین دوست داشتن‌هایِ بی‌ چون و چراست

 

***با تشکر از دوستی که این مطلب رو برامون گذاشته***

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 1:2 ] [ زهرا ]

کلینیک خدا

 
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگ هایم را مسدود کرده بود ...
 و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!
خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .
و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

موضوعات مرتبط: ادبی، مذهبی، پست های جالب، ،
برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 18 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 16:10 ] [ زهرا ]

هیچ گاه در زندگی این نکات را فراموش نکن

نخست اینکه خانه یک مکان نیست

بلکه یک احساس است

دوم اینکه زمان از طریق لحظه ها سنجیده می شود

نه با یک ساعت دیواری

و سوم اینکه دل شکستگی ها شنیده نمی شوند بلکه حس می گردند

و بقیه نیز در آن سهیم اند

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ جمعه 23 اسفند 1392برچسب:, ] [ 13:35 ] [ زهرا ]

 

 

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، عکس، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, ] [ 20:16 ] [ محمد حسن ]


   درس بزرگ زندگی

 
زماني‌ در بچگي باغ انار بزرگی داشتيم كه ما بچه ها خيلی دوست داشتيم،تابستونا كه گرماي شهر طاقت فرسا ميشد، براي چند هفته اي كوچ مي كرديم به اين باغ خوش آب و هوا كه حدوداً 30 كيلومتري با شهر فاصله داشت، اكثراً فاميل هاي نزديك هم براي چند روزي ميومدن و با بچه هاشون، در اين باغ مهمون ما بودن، روزهاي بسيار خوش و خاطره انگيزي ما در اين باغ گذرونديم اما خاطره اي كه میخوام براتون تعريف كنم، شايد زياد خاطره خوشی نيست اما درس بزرگی شد براي من در زندگيم!
تا جايی كه يادمه، اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن چونكه وقت جمع كردن انارها رسيده بود، 8-9 سالم بيشتر نبود، اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم! بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه!

موضوعات مرتبط: ادبی، پست های جالب، داستان کوتاه، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ شنبه 28 دی 1392برچسب:, ] [ 23:45 ] [ زهرا ]


موضوعات مرتبط: ادبی، عکس، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 25 دی 1392برچسب:, ] [ 20:41 ] [ زهرا ]

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، عکس، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ دو شنبه 23 دی 1392برچسب:, ] [ 11:19 ] [ محمد حسن ]

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، پست های جالب، عکس، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ یک شنبه 1 دی 1392برچسب:, ] [ 17:6 ] [ زهرا ]

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، پست های جالب، عکس، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ یک شنبه 1 دی 1392برچسب:, ] [ 16:53 ] [ زهرا ]

 

 

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، عکس، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ سه شنبه 5 آذر 1392برچسب:, ] [ 14:45 ] [ محمد حسن ]
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه
 
که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که
 
حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و
 
بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی
 
تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟
 
 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ سه شنبه 19 شهريور 1392برچسب:, ] [ 18:23 ] [ زهرا ]

 

به قـــولِ بابام


ديکتـاتـور اون بچّه ي دو ساله ست که بيست نـفر مجبورند به خاطــر اون کـارتون نگاه کنند

 

 

 




به قـــولِ داییم،


اگه خر اعتماد به نفس بعضی ها رو داشت الان سلطان جنگل بود...

 

 

 




به قـــولِ لامارتین شاعر فرانسوی ،


تو را دوست دارم بدون آنکه علتش را بدانم.محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا . . .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 




موضوعات مرتبط: ادبی، پست های جالب، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, ] [ 22:10 ] [ زهرا ]

 

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت

شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که

روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ

التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.

بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش

فراخواند و به او گفت: ....

 

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ دو شنبه 17 تير 1392برچسب:, ] [ 16:23 ] [ زهرا ]

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ

تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره

شده بود.


سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای

خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی

بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط

زندگی خودت را به خطر می اندازی.


حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش

را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند

ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد


وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و

گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی

است.


سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز

پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز

زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....


می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق و وظیفه انجام می دهی مهم

است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی.

پیروزی یعنی همین...

 

 

600

 

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 17 تير 1392برچسب:, ] [ 16:14 ] [ زهرا ]

 

دستانم بوی گل می داد ...

مرا به جرم چیدن گل گرفتند

اما کسی فکر نکرد که شاید گلی را کاشته باشم...

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 13 تير 1392برچسب:, ] [ 18:22 ] [ زهرا ]

 

 

چرا مردم قفس را آفریدند؟


چرا پروانه را از شاخه چیدند؟



چرا پروازها را پر شکستند؟


چرا آوازها را سر بریدند؟



پس از کشف قفس، پرواز پژمرد


سرودن بر لب بلبل گره خورد



کلاف لاله سردرگم فرو ماند


شکفتن در گلوی گل گره خورد



چرا نیلوفر آواز بلبل


به پای میله های سرد پیچید؟



چرا آواز غمگین قناری


درون سینه اش از درد پیچید؟



چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت؟


چه شد آن آرزوهای بهاری؟



چرا در پشت میله خط خطی شد؟


صدای صاف آواز قناری؟



چرا لای کتابی، خشک کردند


برای یادگاری پیچکی را؟



به دفترهای خود سنجاق کردند


پر پروانه و سنجاقکی را؟



خدا پر داد تا پرواز باشد


گلویی داد تا آواز باشد



خدا می خواست باغ آسمان ها


به روی ما همیشه باز باشد



خدا بال و پر و پروازشان داد


ولی مردم درون خود خزیدند



خدا هفت آسمان باز را ساخت


ولی مردم قفس را آفریدند

 


 

 

 

(قیصر امین پور)

 

 

 



 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 13 تير 1392برچسب:, ] [ 14:24 ] [ زهرا ]

 

حسرت همیشگی

 

حرف های ما هنوز نا تمام ...

تا نگاه می کنی:

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی !

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آی ...

ای دریغ و حسرت همیشگی !

ناگهان

              چقدر زود

                            دیر می شود

 

 

(قیصر امین پور)

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, ] [ 21:11 ] [ زهرا ]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، عکس، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, ] [ 12:47 ] [ محمد حسن ]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، عکس، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, ] [ 19:17 ] [ محمد حسن ]

فقر چیزی است که همه جا سرک می کشد.

 

فقر گرسنگی نیست ،عریانی هم نیست.

 

فقر چیزی را نداشتن است . ولی آن چیز پول نیست . طلا و غذا هم نیست.

 

فقر همان گرد و خاکی است که بر کتاب های فروش نرفته یک کتاب فروشی می

نشیند.

 

فقر تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خورد می

کند.

 

فقر کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند.

 

فقر پوست موزی است که از پنجره یک ماشین به خیابان انداخته می شود.

 

فقر همه جا سر می کشد.

 

فقر شب را بی غذا سر کردن نیست...

 

فقر روز را بی اندیشه سر کردن است...

 

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ جمعه 31 خرداد 1392برچسب:, ] [ 16:10 ] [ زهرا ]

روزی مردی خواب عجیبی دید. او دید که در بین فرشته هاست و به کار آنها

نگاه می کند.

 

هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند

نامه هایی که توسط پیک ها از زمین می رسند ،باز می کنند و آنها را داخل

جعبه می گذارند.

 

مرد از فرشته ای پرسید :شما چه کار می کنید ؟

 

فرشته در حالی که نامه ای را باز می کرد ،گفت :این جا بخش دریافت است و

دعا ها و تقاضای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

 

مرد کمی جلوتر رفت . باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل

پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

 

مرد پرسید :شما چه کار می کنید؟

 

فرشتگان با عجله گفتند:این جا بخش ارسال است.ما الطاف و رحمت های

خداوند را برای بندگان می فرستیم.

 

مرد کمی جلو تر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است . مرد با تعجب از

فرشته پرسید :شما چرا بیکارید؟

 

فرشته جواب داد:این جا بخش تصدیق جواب است.مردمی که دعا هایشان

مستجاب شده ،باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب می دهند.

 

مرد از فرشته پرسید:مردم چگونه می توانند جواب بفرستند ؟

 

فرشته پاسخ داد:بسیار ساده است .فقط کافی است بگویند :خدایا شکر !!

 

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، مذهبی، ،
برچسب‌ها:
[ جمعه 31 خرداد 1392برچسب:, ] [ 15:46 ] [ زهرا ]

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و

راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک ، از ندیمان پادشاه که

دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل

معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به

سراغ تو خواهد آمد.



جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش

مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در

او تجلی یافت .



روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان،

بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به

خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر

کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .



همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به

مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی

جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت .

گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی

پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار

کردی؟ ))



جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ،

پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه

جهان را در خانه ی خویش نبینم؟ ))

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ سه شنبه 21 خرداد 1392برچسب:, ] [ 23:11 ] [ زهرا ]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، عکس، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ سه شنبه 21 خرداد 1392برچسب:, ] [ 21:39 ] [ محمد حسن ]

این ترانه بوی نان نمی دهد

بوی حرف دیگران نمی دهد


سفره دلم دوباره باز شد

سفره ای که بوی نان نمی دهد


نامه ای که ساده و صمیمی است

بوی شعر و داستان نمی دهد:


- با سلام و آرزو ی طول عمر

که زمانه این زمان نمی دهد


یک وجب زمین برای باغچه

یک دریچه آسمان نمی دهد


وسعتی به قدر جای ما دو تن

گر زمین دهد ، زمان نمی دهد


فرصتی برای دوست داشتن

نوبتی به عاشقان نمی دهد


هیچ کس برایت از صمیم دل

دست دوستی تکان نمی دهد

 

 

 

 

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
ادامه مطلب
[ سه شنبه 21 خرداد 1392برچسب:, ] [ 21:10 ] [ زهرا ]
 
 
ده فرمان لیمن

 

لطفا" روی هر جمله 1 دقیقه فکر کنید، می ارزه
 
 
 
1. Prayer is not a "spare wheel" that you pull out when in trouble, but it is a "steering wheel", that directs the right path throughout.
دعا لاستیک یدک نیست که هرگاه مشکل داشتی از ان استفاده کنی بلکه فرمان است که راه به راه درست هدایت می کند.
 
 
2. Know why a Car's WINDSHIELD is so large & the Rear view Mirror is so small? Because our PAST is not as important as our FUTURE. So, Look Ahead and Move on.
 
می دونی چرا شیشیه جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.
 
 
3. Friendship is like a BOOK. It takes few seconds to burn, but it takes years to write.
دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه
 
 
4. All things in life are temporary. If going well enjoy it, they will not last forever. If going wrong don't worry, they can't last long either.
تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت
 
 
5. Old Friends are Gold! New Friends are Diamond! If you get a Diamond, don't forget the Gold! Because to hold a Diamond, you always need a Base of Gold!
دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.
 
 
6. Often when we lose hope and think this is the end, GOD smiles from above and says, "Relax, sweetheart, it's just a bend, not the end!
اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان
 
 
7. When GOD solves your problems, you have Faith in HIS abilities; when GOD doesn't solve your problems HE has Faith in your abilities.
وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره
 
 
8. A blind person asked St. Anthony: "Can there be anything worse than losing eye sight?" He replied: "Yes, losing your vision!"
شخص نابینایی از سنت آنتونی پرسید: ممکنه چیزی بدتر از از دست دادن بینایی باشه؟ او جواب داد: بله، از دست دادن بصیرت.
 
 
9. When you pray for others, God listens to you and blesses them, and sometimes, when you are safe and happy, remember that someone has prayed for you.
وقتی شما برای دیگران دعا می کنید، خدا می شنود و انها را اجابت می کند و بعضی و قتها که شما شاد و خوشحال هستید یادتان باشد که کسی برای شما دعا کرده است
 
 
10. WORRYING does not take away tomorrow's Trouble, it takes away today's PEACE.
نگرانی مشکلات فردا را دور نمی کند بلکه تنها آرامش امروز را دور می کند
 
 
 
 
 

موضوعات مرتبط: ادبی، مقاله، ،
برچسب‌ها:
[ شنبه 10 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:27 ] [ محمد حسن ]


مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. 
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. 
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک 
کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم

موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ سه شنبه 6 فروردين 1392برچسب:, ] [ 14:37 ] [ محمد حسن ]

شبی می خواندم .... با مهر
سحر می راندم ..... با ناز

چه بخشنده خدای عاشقی دارم
که می خواند مرا ، با آنکه میداند

گنه کارم 

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ دو شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, ] [ 1:33 ] [ ضحی ]

صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد می میرم.»

 


موضوعات مرتبط: ادبی، ،
برچسب‌ها:
[ شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, ] [ 19:13 ] [ ضحی ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

........... یک............یک دو.............. یک دو سه ... صدا میاد؟ آماده ، حرکت : اینجا فانی بلاگ است . وبلاگی برای زندگی ، جایی برای آرامش ، مکانی برای دور هم بودن ، فضایی برای گسترش اطلاعات و اندیشه ها . فانی بلاگ ، کلبه ای کوچک که در آن صمیمیت حرف اول را زده و دروغ ، دورویی و شایعه در آن جایی ندارد . در کلبه ی ما رونق اگر نیست ؛ صفا هست . خوش باشید تو فانی بلاگ. probit.microlab@yahoo.com zoha.bahmani@rocketmail.com saraahmadifam@yahoo.com zahra.masdar@yahoo.com 09141190073 جیمیل اختصاصی فانی بلاگ : funnyblog.loxblog.com@gmail.com
آرشيو مطالب
تير 1393
خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 آبان 1390 شهريور 1390
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 216
بازدید دیروز : 159
بازدید هفته : 382
بازدید ماه : 375
بازدید کل : 113726
تعداد مطالب : 375
تعداد نظرات : 191
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


کد متحرک سازی عنوان وبلاگ دوست گرامي سلام