⎝⓿ ⓿⎠ فانی بلاگ ⎝⓿ ⓿⎠ به وبلاگ گروهی فانی بلاگ خوش اومدین.
| ||
|
آموخته ام ...که با پول میشود رختخواب خرید ولی خواب نه,ساعت خرید ولی زمان نه،می توان مقام خرید ولی احترام نه،می توان کتاب خرید ولی دانش نه،دارو خرید ولی سلامتی نه،خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره می توان قلب خرید ولی عشق را نه.
آموخته ام ...که تنها کسانی که مرا در زندگی شاد می کند،کسی است که به من می گوید :تو مرا شاد کردی آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت آموخته ام...که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم ،دعا کنم
آموخته ام...که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم
آموخته ام...که گاهی تمام چیز هایی که یک نفر می خواهد،فقط دستی است برای گرفتن دست او ،و قلبی است برای فهمیدن وی
آموخته ام...که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی،شگفت انگیز ترین چیز در بزرگسالی است آموخته ام...که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است،هرچه به انتهایش نزدیک تر میشویم سریع تر حرکت می کند آموخته ام ...که پول شخصیت نمی خرد
آموخته ام...که تنها اتفاقات کوچک رئزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام...کهخداوند همه چیز را در یک روز نیافرید.پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز بدست بیاورم؟
آموخته ام...که چشم پوشی از حقایق ،آنها را تغییر نمی دهد. آموخته ام ...که این عشق است که زخم ها را شفا می دهدنه زمان
آموخته ام ...که وقتی با کسی رویرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما دارد آموخته ام ..که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
آموخته ام...که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم آموخته ام...که فرصت ها هیچ گاه از بین نمی روند بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد آموخته ام ...که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستت دارم
آموخته ام...که لبخند ارزان ترین راهی است که میشود با آن،نگاه را وسعت داد
موضوعات مرتبط: مقاله، ، برچسبها: از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای؟ پاسخم داد:در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم. اندکی اندیشیدم و سپس گفتم:راست گفتی!من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم. گفت:تو اشتباه می کنی! زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد
موضوعات مرتبط: مقاله، ، برچسبها:
شاید شک برانگیز باشد که چین در یکی دو دهه اخیر به سمت تبدیل شدن به یک قدرت فوق العاده گام بر می دارد ولی آنقدرها دور از واقعیت هم نیست. گویا چشم بادامی های چینی این اتفاق را دارند به تدریج حس می کنند. اتفاقاتی که آنها را به سمت و سوی دنیایی مدرن و برخورداری از تکنولوژی های برتر سوق می دهد. نمونه ای از این تکنولوژی ها را می توان در صنعت راه آهن و قطارهای سریع السیر این کشور مشاهده کرد.
چین بعد از یک سری حوادث ریلی در سال ۲۰۱۱ تصمیم به راه اندازی یک سیستم حمل و نقل ریلی مدرن، امن و پر سرعت گرفته و با اختصاص یک بودجه یک تریلیون دلاری قرار است تا پایان سال آینده میلادی ۱۳ هزار خط ریلی جدید برای قطار های پرسرعت تاسیس کند. این کشور در حال حاضر مرکز بزرگترین شبکه قطارهای سریع السیر در جهان است و با داشتن 12 هزار و 874 کیلومتر ریل راه آهن با هزینهای برابر 66 میلیارد پوند تمامی کشور را به یکدیگر متصل کرده است در حالی که انتظار میرود تا سال ۲۰۱۵ در حدود 12 هزار کیلومتر دیگر به راهآهن این کشور افزوده شود.
در این راستا قطاری سریع السیر را رونمایی کردهاند که میتواند با سرعت بیش از 350 کیلومتر بر ساعت حرکت کند. این قطار نسبت به قطارهای قبلی که تنها سرعت را مد نظر قرار داده بود دارای ضریب های امنیتی بالا، تجهیزات مدرن با امکانات Vip و همینطور کارکنان سازمان دهی شده ای برای پذیرایی از مسافران است. این نوع قطارها فعلا در مسیر پکن، شانگهای تردد دارند.
موضوعات مرتبط: پست های جالب، عکس، ، برچسبها: ادامه مطلب صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد می میرم.»
موضوعات مرتبط: ادبی، ، برچسبها: |
|
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |